گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان های ما
جلد اول
آدم لئيم



عربى بدوى ) گرسنه از باديه برآمد، بر لب آبى رسيد ديد كه عربى ديگر انبان پر گوشت از پشت باز كرده و سر آن بگشاده و پاره پاره نان و گوشت بيرون مى آورد و مى خورد. بدوى آمد در برابر وى بنشست .
عرب در اثناى چيز خوردن سر برآورد و عربى را در برابر خود نشسته ديد. گفت : يا اخى ! از كجا مى آئى ؟ گفت : از قبيله تو.
گفت : بر منازل من گذر كردى ؟
گفت : بلى بسى معمور و آبادان ديدم .
عرب مبتهج شد و گفت : سگ مرا كه بقاع نام دارد ديدى ؟
گفت : رمه تو را عجب پاسبانى مى كند كه از يك ميل راه گرگ را مجال آن نيست كه پيراهن آن رمه گردد.
گفت : پسرم خالد را ديدى ؟
گفت : در مكتب پهلوى معلم نشسته بود و به آواز بلند قرآن مى خواند.
گفت : مادر خالد را ديدى ؟
گفت : بخ بخ ) مثل او در تمام حى زنى نيست كه به كمال عفت و طهارت و غايت عصمت و خدارت
گفت : شتر آبكش مرا ديدى ؟
گفت : بغايت فربه و تازه بود، چنانكه پشتش به كوهان برابر شده بود.
گفت : قصر مرا ديدى ؟
گفت : ايوان او سر به كيوان رسانيده بود، و من هرگز عالى تر از آن بنائى نديده ام .
عرب چون احوال خانمان معلوم كرد و دانست كه هيچ مكروهى نيست به فراغت نان و گوشت خوردن گرفت ، و بدوى را هيچ نداد و بعد از آنكه سير بخورد، سر انبان محكم ببست .
بدوى ديد كه خوشامد گفتن او نتيجه نبخشيد ملول شد. در اين محل سگى آنجا رسيد. صاحب انبان استخوانى كه از گوشت مانده بود، پيش او انداخت و برخاست تا انبان به پشت بر كشد و برود.
بدوى بى طاقت شد و گفت : اگر سگ تو بقاع زنده مى بود، راست به اين سگ مى مانست .
عرب گفت : مگر بقاع من مرده است ؟
گفت : بلى ، در پيش من مرد، بقاى عمر تو باد!
پرسيد: كه سبب آن چه بود؟
گفت : از بسكه شش شتر آبكش تو بخورد كور شد، بعد از آن بمرد.
عرب گفت : شتر آبكش مرا چه آفت رسيده بود كه بمرد؟
گفت : او را در تعزيت مادر خالد كشتند.
عرب گفت : مگر مادر خالد بمرد؟
گفت : بلى .
عرب گفت : سبب مردن او چه بود؟
گفت : از بسكه نوحه مى كرد و سر بر گور خالد مى كوفت مغزش خلل يافت .
گفت : مرگ خالد بمرد؟
گفت : بلى
گفت : سبب مردن او چه بود؟
گفت : قصرى و ايوانى كه ساخته بودى به زلزله فرود آمد، و خالد در زير آن بماند.
عرب كه اين اخبار موحشه استماع نمود، انبان نان و گوشت به صحرا افكند، و با واويلاه ، و اثبوراه ، راه باديه گرفت .
بدوى انبان را بربود و فرار نمود و به گوشه اى رفت و بقيه نان و گوشت را بخورد، و به جاى دعاى طعام گفت : لا ارغم الله الاانف اللام . يعنى : خاك آلوده مگر دانا و خداى مگر بينى لئيمان را